بارون که میاومد بچههای نو نوار کوچه میرفتن زیر سقف خونههاشون دلشون گریه که میخواست شونه پدراشون بود و دستای نوازشش گریههای بچگیمو کجای دلم بزارم؟
پایگاه خبری سنگ نوشته، یادداشت، وقتی که خونمون سقف نداشت و گلولههای کردستان به سقف آسمونمون خورده بود و همه کودکیام زیر سقف بیآسمونی گذشت.
چقدر دلم میخواست گوش شنیدن شعرهام باشه
کیف کنه وقتی دانشگاه قبول میشدم
چقدر دلم میخواست باد کنه تو غبغبش
بگه روله!
همه نداشتههای من، نام دیگر پدرم بود!
امروز سه اسفند روز شهادتشه، مدال افتخارم را روی سینهام آویزان میکنم
به خودم تبریک میگویم
و تسلیت میگم به روزگارم
میگریم برای همه روزهایی که نبود!
برای همه روزگاری که بر ما نگذشت
مث چهار سالگیام که روبروی تابوتش ایستادم و فراموش کردم چند سالمه،چند سالم بود؟ که
پاککن دستم گرفتم همه کودکی و نوجوانیام را پاک کردم
که نباشن؟
سه اسفند پدرم نامیرای این سرزمین شد و این آغاز فصل سردی بود که میبایست پاککنم را دست بگیرم و هر روز روزگارم را از حافظه زندگیم پاک کنم چون دشتی برف زده تا لبخندی برای فرزندانم داشته باشم،
تازه میفهمم که چرا فرزندان شهدا را ایثارگر میگویند.
دکتر شیرزاد بسطامی