ساعتش را روی ۵:۵۴ دقیقه تنظیم کرده، از سر شب دل توی دلش نیست، شبیه شب های امتحان هی هر نیم ساعت یکبار از خواب می پرد، پنجره را باز می کند، می بیند خبری نیست و
پایگاه خبری سنگ نوشته، یادداشت، سعیده خورشیدوند- هنوز سر شب است، بین این خواب و بیدارهای پی در پی، ساعت را نگاه می کند، ۴:۰۰ صبح، دیگر دلش طاقت ماندن تا اذان صبح را ندارد، وضو می گیرد، کاپشن می پوشد، جانمازش را بر می دارد و پای در رکاب مرکب آهنینش، دل می دهد به دل جاده…
هوا گرگ و میش است، مه غلیظی تا سطح زمین سایه افکنده، چشم جایی را نمی بیند، فقط صدای طبیعت و تماس لاستیک خودروها که هر چند دقیقه یکبار لیز می خورند و سوت می کشند، به گوش می رسد، چشمهایش را تنگ تر می کند شاید چیزی ببیند، کولاک مثل شلاق روی شیشه ماشین آوار می شود، برف پاک کن هم دیگر حریف دانه های برف نیست، یکی دو بار مسیر گردنه را می رود و برمی گردد از آخرین باری که همکارش برفروبی کرده کمتر از یکساعت میگذرد و فعلا برف، خیلی روی زمین پا نگرفته، همکار دیگرش پایین تر از گردنه با یک تابلوی ایست، شبیه یک مجسمه ایستاده و از دور دستش را به زحمت تکان می دهد، نزدیکتر که می شود، بلورهای یخ لابلای انگشتان او پدیدار می شود، بنده خدا از دیشب توی جاده بوده، مبادا خودرویی با سرعت در گردنه لیز بخورد، از دیشب برای دهها ماشین زنجیر بسته، این را از برف و گل روی زانوانش می فهمد، صورتش از شدت سرما گل انداخته و ریزه های برف ابروانش را به سپیدی ابروان پیرمردها می نمایاند، به سختی برایش دست تکان می دهد، از برفروب پیاده می شود و به سمت او می رود، لحظه دیدارشان با صدای الله اکبر موذن زاده یکی می شود، سراغ جانماز را می گیرد و می گوید: میشه به اندازه دو رکعت نماز جای من بایستی، با کمال میل می پذیرد، سوز سرما تا مغز استخوانش می رود، انگشتهایش به تابلوی ایست چسبیده اند، به زحمت دستش را جدا می کند و تابلو را می ستاند تا لحظاتی راهنمای مسافران باشد، مرد با برف های کنار جاده وضو می سازد و مشغول نیایش می شود.
چه نمازی، چه نیاز و نیایشی تماشایی، نماز روی سجاده برفی زمین، زیر تازیانه های کولاک، با صدای تیک آف چرخ روی جاده، لذتی دیگر دارد، فضا پر می شود از بوی نرگس، انگار فرشته ها روی زمین فرود آمده تا شاهد این رویداد باشند.
نمازش که تمام می شود، جانماز را تا میزند و دوباره تابلوی ایست را به دست می گیرد. انگار نه انگار که دیشب و پریشب و چند شب گذشته را خواب به چشمش نرفته باشد، چشم به جاده دوخته است.
جانماز را می گیرد، همانجا او هم به نماز می ایستد، دانه های برف هر لحظه بزرگتر می شوند و روی شانه ها و صورتش می نشینند، به محض اتمام نماز، پشت برفروب می نشیند، یک یاعلی نثار پوستر حاج قاسم که دو سال پیش توی اتاق ماشینش نصب کرده و دارد به او لبخند میزند، می کند و مشغول برفروبی می شود.
مرد قصه ما یک راهدار وظیفه شناس، پدری دلسوز و همسری وفادار اما همیشه غایب در خانه است، مردی که با نفس گرم خود، زندگی می بخشد و بیخوابی، برف، سیل، کولاک، بهمن و هیچ بحران دیگری او را از مسیر خدمت باز نمی دارد.
تقدیم به همه آنان که پس از ۷۲ ساعت بیخوابی همچنان در مسیر خدمت استوارند.
سعیده خورشیدوند