تاریخ: ۱۷:۳۹ :: ۱۳۹۷/۰۷/۱۹
پرستاری در خط مقدم

هفته ناجاست و جا دارد از قهرمانی در پشت جبهه آنها سخن بگویم. از لارا باجلوند، همکارم در اداره مالیات.

شیرزاد بسطامی- نام لارا باجلوند از زبان همکارانش با قابی از احترام می آید. او سرباز گمنامی ست که زندگی اش را، جوانی اش را، همه آن چیزهایی که داشته های یک زن تحصیل کرده است را؛ فدای جانبازی میکند که با او جانبازی می کند و خوشبخت است و شیوه زیست اش، انگیزه است برای همکارانش.
وقتی که ۲۴ سال داشت و دانشجوی زبان انگلیسی بود با پسر همسایه اش که افسر نیروی انتظامی بود ازدواج کرد…
۴۰ روز از زندگی مشترکشان گذشت و جناب سروان این چهل روز را عادلانه میان همسر و کار تقسیم کرد ۲۰ روز سهم کلانتری ۲۰ روز سهم لارا باجلوند. ۲۰ روز هر روز سلام و پرسش و خنده ۲۰ روز نقشه های خوب برای آینده، اما قرار بر رخت صبر و ریاضت ایوب بود.
باجلوند هنوز روز آخری که لباس جناب سروان هادی مهدیخانی را اتو کشید و پوتین هایش را برق انداخت را بخاطر دارد و لحظه خداحافظی که زنش را از ته وجود نگاه میکرد و انگار قرار نبود دیگر او را ببیند.
شوهرش به کردستان رفت تا اینکه روز موعود فرا رسید روزی که هادی روی مین گروهک پژاک رفت و دستهایی که می بایست زندگی اش را نوازش کند و چشمانی که لارا…. با صدای انفجار رفته بود. رفته بود روی مرز بنشیند و مرزداری کند. جراحت رئیس پاسگاه منطقه سرداب کردستان او را ابتدا به تبریز و بعد به تهران اعزام کرد. ماحصل چند ماه بستری شدنش چشمان تخلیه شده و تن بی دستش بود و هفتاد درصد جانبازی .
روزگار تلخ باجلوند شروع شد سرزنش اقوامی که از او می خواستند برود پی زندگی اش، پدرش که از او خواسته بود که تصمیمش را بگیرد و همسرش که حالا و جانباز هفتاد درصدی روی تخت است، با چشمانی تخلیه شده به او زل می زند و می پرسد:
می مانی یا می روی؟؟؟؟
همه جان بی رمقش را جمع می کند تا بگوید از تو اگر سلولی بماند می مانم، و ماند! تن پوش صبر به تن کرد و شد قهرمان داستان ما. زنی که کنار یک جانباز ۷۰ درصدی، جانبازی اش به چشم نمی آید اما روزگارش خط مقدمی است که هر روز و هر ساعت یک مین از کردستان می آید در زندگی اش منفجر می شود و باجلوند از نو همه چیز را می سازد وسایل خانه اش را برق می اندازد، جنگ هنوز برای باجلوند ها تمام نشده است.
سال ۷۹که پسرشان به دنیا آمد مهدیخانی رنگ آبی را شنید و رنگ سبز را دوباره درک کرد ، زندگی شان جان دوباره گرفت و با چشمان بسته زل می زد به امیر محمد پسرش و لبخند میزد. وقتی از باجلوند از شرایط آنزمانش پرسیدم نه صدایش لرزید نه بغض کرد و نه گریست فقط گفت سخت بود خیلی سخت بود همه این سالها گریستن بی آنکه حاجی بفهمد از خدا صبر زینبی طلب میکردم و ایستادم بی آنکه پای زندگی ام بلنگد ….
از کسی که در دانشگاه حضرت زینب درس خوانده جز اینش انتظاری نیست.

چاپ خبر
بازگشت به خانه

پاسخی بگذارید