تاریخ: ۲۳:۱۵ :: ۱۳۹۸/۰۱/۱۷
شهر  بی قصه گو

سیل که آمد همه چیز را با خودش برد،جاده ها را خراب کرد، خانه ها را ویران....

عبدالرضا شهبازی- سیل که آمد همه چیز را با خودش برد، جاده ها را خراب کرد، خانه ها را ویران و همه اسباب اثاثیه را در یک چشم به هم زدن با خودش برد به دور دست های دور جایی که شاید آنجا برای صاحبان آن اسباب و اثاثیه به خواب شان هم نمی آمده است.
سیل که آمد همه چیز را با خودش برد، کتاب و کلمه و قصه ها را دیدم که چگونه در قرمزی گل و لای ورز می خوردند تا درون مایه شاعر و قصه گویش با همین گل و لای به قصه دیگری تبدیل شود.
آن روزها که راوی قصه های شهر من ، کودکان را دور خودش جمع می کرد که قصه پوریای ولی را روایت کند. و یا شاهنامه را که ورق می زد برق از چشمان کودکان شهرم می پرید که شاهنامه و قصه هایش آخرش خوش است.
حالا سیل آمده و آخر قصه ، قصه گوی شهر ما را طور دیگری رقم زده است. حالا این قصه دیگر آخرش خوش نیست وقتی قصه گوی شهر، کتاب قصه هایش را روی سیل می بیند.
حالا دیگر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهر من باید راوی این قصه ها را با غصه های دیگری از خانه بیاورد تا برای کودکان از سیل بگوید و ویران گری اش.
سیل که آمد درست مثل ماری دور شهر پیچید و در یک چشم بر هم زدن شهر را بلعید و رفت. دیگر از پل های تاریخی پلدختر خبری نیست تا قصه گوی شهر من برای کودکانش روایت تاریخی پل پلدختر را بگوید. خانه ها که فرو ریختند گویی خشت خشت جانم فرو ریخت.
کتاب ها را که آب برد صدای شکستن استخوان هایم را شنیدم. سیل ویران گر که آمد همه چیز را با خودش برد و قصه گوی شهر من دیگر چگونه جوانمردی پوریای ولی را به شهید باکری پیوند بزند و برای کودکان شهرم قصه شهید همت را روایت کند.
سیل که آمد محمد مهدی چشم در چشم مادرش دوخت و برگی از کتاب پاره و زخم خورده اش را نشان داد.
اکرم سیفی مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دست حسین را می گیرد نگاهی به محمد مهدی و نگاهی به شعر انداخت و با زمزمه گفت : باز باران / با ترانه/ با گوهرهای فراوان/ می خورد بر بام خانه…

عبدالرضا شهبازی
هفدهم فروردین ماه ۹۸

بازگشت به خانه

پاسخی بگذارید