تاریخ: ۱۷:۰۶ :: ۱۳۹۷/۱۲/۲۴
از نوروز “دی روز” تا نوروز “امروز”

کم کم حال و هوای بهار بر صورت سرد زمستان نقش بسته.....

نصراله صیاد بیرانوند- کم کم حال و هوای بهار بر صورت سرد زمستان نقش بسته، بار دیگر، ساعت‌ها و روزها گذشته تا فصل بهاران از راه برسد او قصد دارد همانند روزگارانی نه‌چندان دور به‌همراه خود، صفا و صمیمیت را به‌همراه آورد.
او می‌خواهد همانند گذشته به یادمان آورد که خانواده هم‌چنان وجود دارد و باید به‌دور از هر هیاهو، سنت دیرین در کنار بزرگان بودن را به‌جا آورد.
یادش بخیر…
آن روزها شمیم عطر بهار از همان نیمه‌های بهمن‌ماه احساس می‌شد. شلوغی بازار و سر و صدای دست‌فروشان، نوید آمدن بهاران را در کوچه پس‌کوچه‌ها فریاد می‌زد.
ذوق در دست‌داشتن انگشت کوچک پدر از ترس گم‌نشدن در شلوغی بازار از آن لحظاتی بود که در دنیای مجازی امروزی کمتر شاهد آن هستیم.
بهانه‌های رنگارنگی می‌گرفتیم، ماهی قرمز و تنگ‌بلورش یا آن جوجه زرد که بابتش ساعت‌ها گریه می‌کردیم و دست‌آخر به واسطه مخالفت مادر هیچ‌وقت به آن آرزو نمی‌رسیدیم.

دیدن کاغذهای آویزان شده از در و دیوار مغازه‌های کوچک که با دیدنشان، دنیای‌مان روشن می‌شد، دنیای کوچکی که وسعتش به اندازه قلب بزرگ‌مان بود.
عقربه‌های ثانیه‌شمار ساعت روی میز حتا یک لحظه هم از حرکت باز نمی‌ایستاد، انگار او نیز بی‌تابی آمدن فصل بهار را داشت.
بوی شام شب عید، هفت‌کوچه آن‌ور تر هم به مشام می‌رسید اما باعث دل‌آزاری کسی نمی‌شد چرا که معمولا آن‌شب همان غذا در همه خانه‌ها پیدا می‌شد، البته غذاها هم به اندازه یک کاسه بین همدیگر رد و بدل می‌شد، سنتی که این‌روزها به باد فراموشی سپرده شده است.
عطر خوش یاس در جانماز ترمه‌ی مادربزرگ هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود، دعاهایی از سر اخلاص و دل‌هایی از جنس آب که عاقبت‌بخیری زندگی ما را از درگاه خداوند خواستار بود.
مهرماه و بازگشایی مدارس، ترس از معلمی که عصبانیت از سر و رویش می‌بارید شروع سال تحصیلی جدید را به ما نوید می‌داد.
با پس انداز روز اول مدرسه قلک سفالی می‌خریدیم، تا پس‌اندازی برای خرید لباس‌های سال نو داشته باشیم، هنوز هم رمز و راز کم شدن سکه‌های پس‌انداز با شمردن چند باره آن‌ها را کشف نکرده‌ایم اما هر چه بود حقیقت داشت.
اما آن اسکناس ده‌تومانی که پدر از لای کتاب قرآنش به ما عیدی می‌داد ارزشش از همه آن‌ها بیشتر بود.
روز آخر مدرسه وقتی معلم، مشق ۱۳روز ایام نوروز به همراه حل پیک‌شادی را به ما تحمیل می‌کرد از دیگر لحظات سخت اما شیرین دوران ما محسوب می‌شد، اما خب بیشتر مواقع همان شب و روز اول همه تکالیف را انجام می‌دادیم.

در هر صورت، زندگی سخت نبود و روزگار می‌گذشت

اما چه گذشتی…
راستش فکر می‌کردیم همیشه این خاطرات برای ما تکرار می‌شود اما افسوس این تصور، کاملا اشتباه بود چرا که فقط تصویری مبهم از آن روزهای شیرین به ظاهر سخت در ذهن من و متولدین نسل سوخته باقی‌ گذاشته است.

و اما امروز….
وقتی آرام‌آرام در کوچه پس‌کوچه‌های شهر قدم می‌زنیم در لابه‌لای جمعیت، اثری از ذوق و نشاط بهاری در چهره مردم نمی‌بینیم.
زندگی به اندازه‌ای سرد شده که بوی ماهی شب عید، حتا در خود خانه هم احساس نمی‌شود چه برسد به چند کوچه آن‌ورتر.
افراد یک خانواده از حال و کردار هم خبر ندارند چه برسد به، همسایه از همسایه، هیچ‌کس نمی‌داند چه‌کسی سیر است و چه‌کسی هم گرسنه…
اگر نوروزی در روزگار باقی‌مانده از به جا آوردن آیین‌ها و سنت‌های کهنی چون دید و بازدید و یاد کردن بزرگان است و گر نه بهار نیز روزگاری پوچ و تهی است که همانند دیگر فصل‌ها و به‌تناسب سن آدمی در زندگی بشر تکرار می‌شود.
ای‌کاش بر سر سفره نوروز، مثل آن بازی قدیمی، “قایم‌با شک” دست روی چشمان خود گذاشته، تا ۱۰بشماریم و به آن‌روزها برگردیم، روزهایی که نوروز در دل‌ها بود و مهربانی از دیوار خانه‌ها لبریز می‌شد.
نصراله صیاد بیرانوند
روزنامه‌نگار

بازگشت به خانه

پاسخی بگذارید