تاریخ: ۱۳:۵۷ :: ۱۳۹۷/۰۶/۰۸
بال های شکسته یک سوال ناتمام

امسال هم بچه های کنکوری مدادها و پاکن و تراش شان را شب قبل از امتحان کنار گذاشتند. امسال هم جوان های کنکوری مدادها و تراش و پاکن شان را و استرس و دقت و امیدشان را به سالن های امتحان بردند و فریبا مداد غزل را تراش کرده بود پاکنش را بو کشیده بود و تراشش را بوسیده بود. صبح زود سفره صبحانه را چید باید به سالن امتحان می رفت، قبل از همه آنجا بود.

شیرزاد بسطامی- یک به یک آدمها را نگاه می کرد پر امید و بی امید ، گاهی از دانش آموزان می پرسید؛ غزل را ندیده ای؟ یک سال هر روز صبح صبحانه می چیند و می رود تا سراغ غزل را از تاکسی سرویس مدرسه اش بگیرد آرام و بی کلام صندلی عقب ماشین را نگاه می کند و بر می گردد. جلسه که تمام شد فریبا آخرین نفری بود که از حوزه امتحانی به خانه آمد.دانش آموزانی که گریه کردند را دلگرمی داده بود و با لبخند بچه های موفق خندیده بود‌ اما کنج لبخندهای تلخ او همیشه یک سئوال هست. غزل نام سئوال یست که بی جواب مانده است.
یک سال از لحظه ایی که عموی غزل گفت نمی توانم غزل را دفن کنم، گذشت.
یک سال از لحظه ایی که داخل گور رفتم کفن غزل را کنار زدم تا بوی خاک پذیرنده، بوی مادرم ایران و عطر زیارت عاشورایی که در کفنش گذاشتم لحظه خداحافظی غزل باشد، گذشت.
بلوک های سیمانی لحد را یک به یک چیدم یک به یک بلوک ها را روی آرزوهای ناتمام غزل گذاشتم. روی جسم شکسته خانم دکتری که اتفاق نیافتاد روی بخشی از وجود خودم که آنجا ماند. روی نخبه تیزهوشی که صندلی اش خالی ست‌. و فریبا گاهی پنهانی می رود و صندلی دخترش را نگاه می کند. پشت پنجره حرفهای خانم معلم را گوش می دهد تا پنجشنبه برای غزل تعریف کند، انگار نمی خواهد غزل تستی را جا بگذارد. یک سال از مرگ غزل گذشت و هنوز ماشین ها جاده شمال خرم آباد با همان سرعت بیرون شهر از شهرک پارسیلون می گذرند بی آنکه به صدای ترمز مینی بوسی فکر کنند که سیلی صورت زندگی عبدالرضا و فریبا شد.
باید بروم فریبا را از کنار مدرسه تیزهوشان به خانه ببرم. پنج شنبه سالگرد غزل است باید خرما بخریم و حلوا و چشم هایمان را با خودمان ببریم تا گریه کنیم و دعاهامان را برای غزل های شهرک پارسیلون تا نمیرند و خدا قوتمان را برای مسئولینی که می توانند ورودی شمال شهرمان را میدان بزنند اما… آه اما… آه اما… آه اما…

به بهانه سالگرد غزل شهبازی

بازگشت به خانه

پاسخی بگذارید